Sunday, March 30, 2008

نسل جوان و انقلابیون 57 و چند کلمه بیاد هوشنگ کیانی

مصطفی صابر
اولین تصویری که از هوشنگ کیانی در ذهن دارم از خانه کارگر اصفهان در اوائل سال 58 است. قد بلند و گردن کشیده ، هیکلی تکیده اما چهارشانه، چانه قوی و خستگی ناپذیر که میتوانست ساعتها با حوصله و شمرده حرف بزند تا مخاطب خود را قانع کند، توجه مرا جلب کرده بود. هوشنگ قبل از هرچیز بسیار سمج و پیگیر بود و فکر میکردی هرگز خسته نمی شود. این تصویر از هوشنگ هنوز هم زنده ترین خاطره از اوست.

خانه کارگر آنوقت در دست کارگران بود. مثل تهران، در اصفهان هم به تصرف کارگران بیکار درآمده و به ستاد آنها تبدیل شده بود. آنوقت انقلاب 57 هنوز زنده بود و سودای پیشروی داشت. مردم علیه شاه انقلاب کرده و سرنگونش کرده بودند حالا با توهم به پیروزی، مطالبات خود را می خواستند و کارگران بیکار در صف اول بودند. اواخر دوره شاه با بحران اقتصادی و بیکارسازی های وسیع همراه بود. صدها هزار کارگر پروژه ای بیکار شده بودند. این جمعیت وسیع ماه ها درآمدی نداشتند و جانشان به لب رسیده بود. حالا این بیکاران در همه شهرها بسرعت متشکل میشدند و تظاهرات و اجتماعات مکرر و پرشوری در برابر اداره کار و مراکز دولتی برپا میکردند و خواستار کار، بیمه بیکاری و تامین زندگی خود بودند. ضد انقلاب 57 نیز که به نام انقلاب به قدرت رسیده بود حتی یک لحظه هم در سرکوب کارگران بیکار تردید نکرد. بعضی جاها کمی دست به عصاتر عمل کرد و خیلی جاها رسما کارگران را به گلوله بست. در همان فروردین سال 58 تظاهرات حدود ده هزار کارگر بیکار در اصفهان با حمله اوباش حزب الله روبرو شد و یکی از تظاهر کنندگان به نام ناصر توفیقیان که دانشجویی کمونیست بود به ضرب گلوله کلت یکی از اوباش حزب الله که او را شناسایی کرده و از پشت هدف قرار داد به قتل رسید. ناصر توفیقان اگر اشتباه نکنم از طیف "دانشجویان مبارز" (دانشجویانی که طرفدار "خط سیاسی تشکیلاتی" یا "خط 3" بودند) بود و می گفتند به سازمان پیکار نزدیک بود. او جزو اولین قربانیان یک قتل عام وسیع کمونیست ها و یک نسل از انقلابیون 57 بود که جمهوری اسلامی برای متوقف کردن انقلاب و تثبیت حکومت خود برپا کرد.
هوشنگ هم یکی از همین نسل بود...
اما اجازه بدهید قبل از ادامه صحبت در باره هوشنگ یک موضوع را برای خودم و شما روشن کنم. آنوقت بهتر میتوانیم به داستان هوشنگ بپردازیم.
باید بگویم که بخشی از این مطلب را هفته قبل نوشته بودم و نیمه کاره رها کردم. چون قصد نداشتم راجع به انقلاب 57 بنویسم، اما می بینید که دست آخر از نوشتن در مورد انقلاب 57 سردرآوردم! موضوعی ذهنم را مشغول کرده بود که در نگاه اول حتی تردید داشتم به درد نشریه جوانان کمونیست بخورد. و آن نوشتن در باره عزیزی بود که اکنون در بین ما نیست، یعنی همان هوشنگ کیانی. سالها بود که فکر نوشتن در باره او بودم و این برایم یکجور ادای دین شخصی است. داستان را که بخوانید خواهید دید چرا یک جنبه شخصی قوی این وسط هست. شاید به همین دلیل، آنرا به تعویق می انداختم. این هفته هم علیرغم همه سماجتی که موضوع به سراغم آمده بود، باز این سوال قدیمی را جلوی خودم گذاشتم که چرا موضوعی که یک ادای دین شخصی است باید در نشریه جوانان کمونیست منعکس شود؟ اما فکر نوشتن در مورد هوشنگ رهایم نکرد و وقتی جدی تر به صرافت نوشتن افتادم، دیدم این مساله ای شخصی نیست. یک مساله سیاسی مهم و اتفاقا مربوط به بحث های چند هفته اخیر ما در مورد انقلاب 57 است.
داستان هوشنگ گوشه ای از داستان یک نسل از انقلابیون است که سرنوشتی عجیب و خونین و در عین حال شورانگیز و پر از قهرمانی داشت. نسلی که داستانش هنوز به تمامی بازگو نشده است و یا مثل خود انقلاب 57 تحریف شده ، وارونه جلوه داده شده، و یا صاف و ساده در باره آن سکوت شده است. نسلی که بدلائل مختلف ما هنوز که هنوز است داستان بسیاری افراد آنرا بدقت نمی دانیم. چرا که فقط دژخیمان و شکنجه گران و جانیانی میدانند که در یک روز صدها نفر از این نسل را دار میزدند و گاه هنوز نیم جان سوار کامیون میکردند و در گورهای دسته جمعی خاک میکردند. بعلاوه بسیاری از کشته نشدگان و یا شکست نخوردگان این نسل آنقدر درگیر کار و فعالیت سیاسی بوده اند که فرصتی برای بازگویی ماجرای خود نداشته اند. بسیاری شان پیش از آنکه فرصت بازگویی سرنوشت خود را داشته باشند در نبردهای کردستان یا مناطق دیگر و یا در دستگیریهای مجدد کشته شدند. وقتی داستان این نسل بازگو شود، روزی که نمایشگاهی از عکس و بیوگرافی هزاران و هزاران کشته شدگان و شکنجه شدگان و نابود شدگان و ترور شدگان جنایات جمهوری اسلامی - که قصابی هایی مثل 30 خرداد و تابستان 67 تنها شاخصترین شان است- برپا کنیم، دنیا از مشاهده هلاکاست اسلامی که علیه این نسل و علیه انقلاب 57 برپا شد بر خود خواهد لرزید.
انقلاب و شکاف نسل ها
اما ممکن است بگویند: خب اینها درست، ولی چرا داستان این نسل و کسی مانند هوشنگ کیانی باید در نشریه "جوانان کمونیست" بیاید. ربط آن به جوانان و نسل امروز چیست؟ آیا این به عقب کشیدن جوانان امروز و مشغول کردن آنها با داستانهای غم انگیز و وحشتناک نیست؟ جواب این برای خودم نیز جالب است. چون اتفاقا متقاضیان نوشتن در باره هوشنگ جوانانی هستند که هرگز او را ندیده اند. کسانی که الان بین 20 تا 30 سال دارند و از آشنایان اسم هوشنگ و کسانی نظیر او را شنیده اند و حالا بسیار کنجکاوند که بدانند چگونه آدمهایی بودند. فکر کنم این یک پدیده وسیع در بین نسل امروز باشد. لااقل شخصا بارها به جوانانی برخورد کرده ام که کسی از اقوام و آشنایان و هم شهری و هم محله ای شان در فلان جریان سیاسی دوره 57 فعال بوده و توسط رژیم اعدام شده و یا در نبردی از بین رفته است، و اکنون میخواهند در باره آن فرد بیشتر بدانند. کلا میشود گفت که نسل جوان نسبت به وقایع انقلاب 57، دلایل شکست آن، نقش جریانات مختلف، و انقلابیون واقعی آن دوره حساس و کنجکاو است. این موضوع جالب و قابل تعمقی است.
برای مثال برای من خیلی جالب بود که همین چند هفته پیش جوانان آریاشهر شعار میدادند "علاف کردی ما را، از 57 تا حالا"!! پیش خود فکر کردم شاید هیچکدام از شعاردهندگان آریاشهر حتی در 57 بدنیا هم نیامده بودند. اما در شعارهای اعتراضی شان دارند ادعای انقلاب 57 را میکنند و تلویحا میگویند ما چیز دیگری میخواستیم و به جای دیگری میخواستیم برویم و شما از 57 تا حالا ما را "علاف" کرده اید!
دوره ما اینطور نبود. منظورم این است که رابطه ما با نسل ماقبل مان کاملا طور دیگری بود. ما در سال 57 از تحولات سیاسی ماقبل (سالهای 20 – 32) و تجربه نسل آن دوره تصوری نداشتیم. اما در عین حال هیچ کنجکاوی هم نسبت به آن دوران نداشتیم. از کسی در این مورد نمی پرسیدیم. در محافلمان بحث چندانی در باره آن نمی شد. چیز زیادی هم درمورد تحولات آن دوره در دسترس نبود و اگر هم بود رغبتی به خواندن و بررسی نشان نمی دادیم. دوره ما کسی نمی خواست بداند حزب توده و مصدق چه کرده اند. راستش تره برایشان خرد نمی کردیم. صاف و ساده فکر نمی کردیم هیچ جوابی برای مسائلی که ما درگیرش بودیم داشته باشند. یک تلقی عمومی غالب وجود داشت که حزب توده "خیانت" کرده است و خلاصه همه شان خراب کرده اند و با یک کودتای شاه میدان را خالی کرده اند. گویی آنها مال قرنها پیش بوده اند!
مشی چریکی و مبارزه مسلحانه با شاه نقطه شروع تعقل سیاسی نسل انقلابیون مقطع انقلاب 57 بود که این مبارزه مسلحانه چریکی هم بطور جدی از سال 49 شروع شده بود. گرچه مشی چریکی (چه فدایی و چه مجاهد) در اساس در همان سنت اجتماعی و سیاسی قرار داشت که حزب توده و جبهه ملی قرار دارند، یعنی تداوم همان جنبش ملی اسلامی بود، اما ظاهرا طرفداران مشی چریکی گسست رادیکال و انتقادی با اولی ها کرده بودند و آنها را "خیانتکار" و "سازشکار" قلمداد میکردند. تازه قبل از انقلاب یعنی از همان سال 55 و 54 نقد مشی چریکی بطور جدی در محافل پیشرو چپ و در دانشگاهها شروع شده بود. تعداد روزافزونی از دانشجویان کمونیست با نقد مشی چریکی درس و دانشگاه را ول میکردند و برای کار در بین کارگران روانه کارخانه ها میشدند. و جالب است که وقتی انقلاب شروع شد و بازار ادبیات ممنوعه و انقلابی (کتابهای جلد سفید) رونق بسیاری گرفت، این کتابها مستقیما رجوع به لنین و انقلاب اکتبر و مارکس و کمون بود. در یک کلمه نسل ما، نسل قبل از خودمان را اصلا قبول نداشت. این مساله آنقدر حاد بود که شکوه و شکایت کسانی مثل طالقانی را بلند کرده بود. او نسل ما را با خشم و طعنه "جوجه کمونیست های زیر 30 ساله" خطاب میکرد. تصویری که او ارائه میداد یک عده جوان کله شق و رادیکال بود که نسل قبل را قبول نداشتتند! حتی وقتی اکثریت سازمان چریکهای فدایی به راست چرخید و عملا خط حزب توده را در پیش گرفت، باز نمی توانست خود را توده ای قلمداد کند. سعی میکرد نوعی فاصله گذاری کند.
گسست نسلی در انقلاب 57 بسیار عمیق بود. دلیل آنهم این بود که جامعه ایران در مقطع 57 دیگر یک جامعه سرمایه داری بود و با تمام گذشته ماقبل سرمایه داری قطع رابطه اساسی کرده بود. در انقلاب 57 بطور آبژکتیو نوعی جدید از انقلابیگری عروج میکرد که نمی توانست الگوی خود را در گذشته بلافصل جامعه ایران و آرمانهای جنبش ملی – اسلامی (جنبش نسل قبل) جستجو کند. اگر میخواست گذشته خود را ببیند، همانطور که در نوشته های پیشین اشاره کردیم، مجبور بود این گذشته را در مبارزه سوسیالیسم کارگری در غرب، در کمون و اکتبر جستجو کند و تازه می بایست از آن فراتر برود. آنها که میخواستند در جستجوی الگوی های گذشته و وطنی باشند (نظیر فدائیان اکثریت) به ارتجاع کشیده میشدند. جمهوری اسلامی همان الگوی وطنی بود. جمهوری اسلامی همان چیزی بود که از آرزوها و اوهام "ملی" و "ضد امپریالیستی" نسل قبل میتوانست حاصل بشود. و دور و برش را هم همان نسل قدیمی ها از توده ای ها نظیر کیانوری و طبری و غیره تا جبهه ملی چی ها و نهضت آزادی و بازرگان و طالقانی و غیره گرفته بودند. نسل انقلابیون واقعی 57 مجبور بود که بنوعی همه چیز را از صفر شروع کند. عجیب نبود در فضای سیاسی باز در ماههای قبل و بعد از قیام بهمن دهها گروه مختلف چپ سر برآورد. عجیب نبود که فضای بحث و مبارزه ایدئولوژیک بین این گروهها بسیار داغ بود و جریانات سنتی چپ آن دوره، یعنی سوسیالیسم تاکنون موجود از نوع روسی و چینی تا ناسیونالیسم خلقی و جهانسومی، بسرعت مضمحل میشدند و رنگ می باختند و در عوض مارکسیسم انقلابی منصور حکمت، که چیزی جز بیان مارکس و لنین در اوضاع ایران نبود، بسرعت رشد میکرد. همچنانکه در مباحث قبلی هفته های گذشته اشاره کردیم انقلاب 57 و بطبع آن انقلابیون واقعی 57 یک گسست همه جانبه با گذشته را جستجو میکردند، آنچه که میخواست گذشته را حفظ کند ضد انقلاب 57 بود.
دقیقا همین خاصیت انقلابیون واقعی 57 است که برای نسل جوان امروز جذاب است. خاصیت به زیر سوال کشیدن همه چیز!
اما مسائل دیگری هم دخیل است. اول اینکه شعائر و خاطرات 57 خیلی زنده است. چرا که انقلاب 57 یک انقلاب عظیم توده ای بود که از لحاظ ابعاد اجتماعی با تحولات 20 – 32 قابل مقایسه نیست و در تاریخ معاصر بشر کمتر نظیر داشته است.اغلب پدران و مادران و عمه ها و خاله ها و دائی و عموی های تقریبا همه جوانان امروز بنوعی در آن انقلاب درگیر بودند و خاطرات خود را برای نسل جوان بازگو کرده اند. تقریبا در هر خانواده ای را که بزنید می بینید که یک یا چند اعدامی و زندانی و فراری داده است. دوم اینکه حکومت اسلامی هنوز دارد خود را به اعتبار انقلاب 57 و بعنوان رژیم مشروع آن انقلاب تعریف میکند. یعنی نه فقط هرسال در مقطع 22 بهمن بلکه تقریبا هر روز نسل جوان که جنایات وحشتناک رژیم اسلامی را می بیند مقابل این سوال قرار میگیرد که آیا واقعا این بساط از انقلاب 57 برخاست و ناگزیر است راجع به آن انقلاب و حقایق آن بداند و موضع بگیرد. سوم اینکه درست است که انقلاب 57 چنان وحشیانه سرکوب شد، اما از دل انقلاب 57 یک اپوزیسیون فعال و پرسر و صدا و بخصوص یک چپ کارگری کمونیستی قدرتمند بوجود آمد که در تمام این 30 سال علیرغم همه فشارها و سرکوبهای جمهوری اسلامی رابطه اش را با جامعه ایران و نسل جوانتر حفظ کرد. بخصوص جریان ما به یمن منصور حکمت در گذشته فرو نرفت، بلکه برعکس پا به پای زمان خود و حتی جلوتر از زمان خود جلو آمد و پرچم تحولات عمیق و انقلابی آینده را در پیشاپیش جامعه برافراشت. این رابطه بخصوص بعد از دوم خرداد و شکست آن و پا گرفتن چپ و کمونیسم کارگری در صحنه سیاست ایران به معنای وسیع، بسیار محکم شده است. چندانکه شعارهای این نسل جوان از دانشگاه تا میادین شهر، از "آزادی برابری هویت انسانی" تا "حکومت اسلامی نمی خواهیم" با بخش چپ این اپوزیسیون و مشخصا حزب کمونیست کارگری و منصور حکمت تداعی میشود. چهارم و شاید مهمتر از همه، اینکه انقلاب 57 چیزی را شروع کرد که هنوز و با قدرت بیشتر در برابر جامعه ایران قرار دارد. انقلاب 57 همچنانکه پیش از این اشاره کردیم دنبال رهایی اجتماعی بود و اکنون این رهایی اجتماعی با ضرورتی هزار بار بیشتر و با آمادگی ذهنی غیر قابل قیاس با هرجای دیگر دنیا در دستور جامعه ایران قرار گرفته است. با توجه به تمام این فاکتورها میتوان دریافت که چرا نسل جوان امروز نسبت به انقلاب واقعی و انقلابیون واقعی 57 کنجکاو است. چنین است که رابطه این نسل با انقلابیون 57 در قیاس با رابطه ما با نسل ماقبل خودمان بسیار متفاوت است.
با اینهمه باید در مورد یک سوء تفاهم احتمالی هشدار دهیم و تاکید کنیم که نسل جوان امروز بهیچ وجه پا در جای پای نسل 57 و حتی انقلابیون واقعی آن نخواهد گذاشت. نباید هم بگذارد. دنیا و ایران عوض شده است. انقلاب 57 تکرار نخواهد شد. نباید از گذشته الگو برداری کرد. خصوصا برخی خصوصیات نسل 57 بدرست مورد نفی و نقد نسل جوان است. و خوبست که چنین است. اینرا باید در فرصت دیگری بیشتر صحبت کنیم. نسل جوان بدلائلی که گفته شد نسبت به انقلاب 57 و شعائر و آرمانها و متفکران و انقلابیون آن کنجکاو است صرفا به این خاطر که میخواهد آینده ای چنانکه خود دوست دارد بسازد. نسل جوان به انقلاب 57 و نسل قدیم خود را وامدار نمی داند. دنیای امروز را می بیند و مطالبات خود را بر اساس بهترین های همین دنیا تنظیم میکند. تا آنجا به نسل قبل علاقمند است که اشتباهات آن نسل را مرتکب نشود و کار نا تمام انقلاب 57 را تمام کند. بعبارت دیگر در انقلاب آتی ایران حرف نسل جوان پیش خواهد رفت، انقلابیون واقعی 57 تا آنجا مورد رجوع قرار خواهند گرفت که با زمان خود جلو آمده باشند و در مورد مطالبات امروز نسل جوان حرفی برای گفتن داشته باشند. برخلاف انقلاب 57 که انقلابیون واقعی و جوان آن شکست خوردند و مرتجع ترین و عقب مانده ترین عناصر و جریانات نسل قبل قدرت را بدست گرفتند، در انقلاب آتی نسل جوان میتواند و باید پیروز شود و در این حال فقط پیشروترین و رادیکالترین و مدرنترین و انقلابی ترین عناصر نسل قبل شانسی برای ایفای نقش دارند. انقلاب 57 دو جنبه انقلابی و محافظه کار در خود داشت و این جنبه محافظه کار (به لطف کنفرانس گوادولپ، همین بی بی سی و صدای آمریکا که سنگ دمکراسی به سینه میزنند و با بردن حاج آقا خمینی از حجره نجف به زیر درخت سیب پاریس و وساطت ژنرال هویزر که ارتش با خمینی و دار و دسته اش کنار بیاید) بر جنبه انقلابی غلبه کرد و این افتضاح پیش آمد که جمهوری اسلامی نام دارد. برای نسل جوان امروز فقط آن دسته از انقلابیون 57 جالب توجه اند که بلافاصله شروع به نقد جنبه ارتجاعی و محافظه کاری کرد که خود را در انقلاب جا کرده بود. برای نسل جوان امروز، همانطور که مثلا در دانشگاه بروشنی می بینیم، امثال منصور حکمت و دیگر نمایندگان این نسل انقلابیون جالب اند.
هوشنگ کیانی هم به صف این انقلابیون واقعی 57 تعلق داشت.
از خانه کارگر تا ذوب آهن
به موضوع اصلی برگردیم. در بین کارگران بیکار اصفهان چند جریان فعال بودند. بیش از همه جریانی که به "رزمندگان م.ل" مشهور بودند. این رفقا عملا رهبری را به دست گرفته بودند و اعتماد کارگران بیکار را جلب کرده بودند. بعد از سرکوب تظاهرات فروردین ماه کارگران بیکار در خانه کارگر اصفهان جمع میشدند و شروع به تشکیل "سندیکای بیکاران" کردند. گروه دیگری که در بین بیکاران فعال بود فدائیان خلق بود که هنوز آنوقت اکثریت و اقلیت نشده بود. علاوه براین دو گروه کسانی از پیکار و اتحادیه کمونیست ها و کمونیست های منفرد در این اعتراضات نقش ایفاء میکردند. در مقطع تشکیل سندیکای بیکاران من هم که تازه به اصفهان نقل مکان کرده بودم وارد عرصه مبارزات بیکاران شدم. (آنوقت با گروه "آزادی کار" بودم که به سرعت به "سهند" پیوست و بعد "اتحاد مبارزان کمونیست" تشکیل شد.) از اولین کسانی که توجه ام را جلب کرد و سعی کردم با او نزدیک شوم هوشنگ بود که فکر کنم کارگر بیکار شده کارخانه فلور بود. البته بعدها فهمیدم که هوشنگ سابقه سیاسی قدیمی تری داشت و از زمان شاه با گروهی در نهاوند در ارتباط بوده است. یک روز هوشنگ را به خانه ام، یعنی اتاقی که در نزدیکی سه راه نظر اصفهان کرایه کرده بودم، برای نهار دعوت کردم. بعد از مدتی صحبت فهمیدم که او فدایی است و او هم فهمید که من هم به گروه کوچک آزادی کار که عمدتا در ذوب آهن اصفهان فعال بود تعلق دارم. هردو فورا فهمیدیم که "جذب" گروه همدیگر نمی شویم. اما تصمیم گرفتیم که در هر حال با هم کار کنیم. یادم هست که به او گفتم که ما در آینده در یک سنگر خواهیم بود. و این تعارف نبود. به نظرم او فرد بسیار انقلابی و رادیکالی بود و فکر میکردم هردو دنیال یک چیز بودیم.
تلاش کارگران بیکار اصفهان برای تشکیل سندیکا با هجوم وحشیانه و مسلحانه اوباش حزب الله درست در روز تشکیل مجمع عمومی سندیکا به شکست انجامید. آن روز یکی از تلخ ترین روزهایی است که بیاد دارم. آمدند به زور کلت و بگیر و ببند با فحش و تحقیر و کتک مجمع عمومی را بهم زدند و رهبران کارگران را دستگیر کردند و بردند. ما هم نتوانستیم کار چندانی بکنیم. البته بعدا بدنبال اجتماع هرروزه در مقابل دادگستری رهبران دستگیر شده را آزاد کردند اما خانه کارگر را از دست کارگران درآوردند و مبارزه بیکاران را درهم شکستند. بعد از خانه کارگر دیگر هوشنگ را ندیدم. فقط یکبار در یک تظاهرات کارگران فولادشهر ذوب آهن او را اتفاقی دیدم و قدری باهم صحبت کردیم. یادم هست که به او گفتم که سیاست ما این نیست که خودمان را با شعار نویسی در شهر سرگرم کنیم. (چیزی که آنوقت در بین جریانات چپ خیلی مد بود.) گفتم که ما تمام انرژی خود را در بین کارگران و بویژه کارگران ذوب آهن گذاشته ایم. و البته ما به قدرتی در ذوب آهن تبدیل شدیم که در فرصت دیگری باید در مورد آن صحبت کرد. اعلامیه های "کمیته ذوب آهن – اتحاد مبارزان کمونیست" چنان تاثیری داشت که در مواردی در تلویزیون محلی اصفهان مجبور بودند علیه آنها آژیتاسیون کنند.
یک روز که با یکی از رفقای جدیدترمان در ذوب آهن (کارگری که به "علی کمونیست" مشهور بود و الان فامیل او متاسفانه خاطرم نیست) جلسه داشتیم، او یادداشتی را به من داد و گفت اینرا هوشنگ فرستاده است. با تعجب گفتم مگر هوشنگ را میشناسی؟ گفت نه. ولی دوست همکارم در کارخانه که او هم کمونیست است و به او اعتماد کامل دارم این یادداشت را به من داد و گفت به دست مصطفی برسد و هوشنگ فرستاده است. یادداشت را باز کردم. چیزی شبیه این نوشته بود: "صبح شنبه ساعت 7 صبح از یکسر کوچه خاقانی راه بیفت و من از سر دیگر. وسط راه بهم میرسیم." کوچه خاقانی یکی از کوچه های قدیمی اصفهان بود. خیلی طولانی و باریک. تردید نکردم و سر قرار رفتم. وقتی همدیگر را دیدیم برایم توضیح داد که او در جریان انشعاب فداییان به اقلیت و اکثریت، جانب اقلیت را گرفته است. ولی پس از مدتی متوجه شده است که اقلیت هم بدرد بخور نیست. و بعد شروع کرد به یک نقد عمومی تری نسبت به کل کمونیست های آنوقت و نحوه فعالیت در بین کارگران. گفت که من دیگه هیچ کس را قبول ندارم. ما باید خیلی پایه ای و عمیق و کمونیستی کار کنیم. الان تعدادی از کمونیست ها و عمدتا کارگر و شاغل در ذوب آهن هستیم که باهم کار میکنیم. اما کار شما را در ذوب آهن دیده ایم و فکر کردیم که شاید شما (اتحاد مبارزان کمونیست) جریان بدرد بخوری باشید. برای همین برایت پیام فرستادم که همدیگر را ببینیم...
حرفهای هوشنگ برایم عجیب بود. عجیب از این جهت که او گویی از آخرین بحث های درونی ما مطلع بود. نقدی که او به فعالیت کمونیست ها داشت بسیار شبیه بحث های "سبک کار" بود که تازه در اتحاد مبارزان شروع شده بود. همین بحث سبک کار است که در کنگره اول اتحاد مبارزان بطور همه جانبه تری مطرح شد و در واقع اولین جوانه های بحث کمونیسم کارگری از نقد سبک کار پوپولیستی درآمد. به او گفتم که ما هم بحث هایی شبیه همین داریم و قرار شد که با هم همکاری کنیم. و در عین همکاری و فعالیت عملی در مورد مواضع و دیدگاه های اتحاد مبارزان کمونیست بحث و "مبارزه ایدئولوژیک" داشته باشیم.
هر هفته در خانه هوشنگ که با همسرش زندگی میکرد ملاقات میکردیم و خواندن "اسطوره بورژوازی ملی مترقی" را شروع کردیم. موازی با اسطوره ، کاپیتال مارکس را هرجا که بحث ایجاب میکرد، میخواندیم. جر و بحث های زیادی داشتیم و او سوالات هوشیارانه ای را مطرح میکرد. هوشنگ بسیار جدی و بسیار دقیق و در عین حال بسیار صریح و قاطع بود. به اصطلاح مو را از ماست بیرون میکشید. یک روز سرانجام گفت شما درست میگوید. شما بحث مارکس را گرفته اید. و قرار شد که باهم کار کنیم. اما در عین حال اصرار داشت که بخاطر مسائل امنیتی فعلا رفقای آنها در تشکیلات ما ادغام نشوند. بلکه بصورت مجزا به کار خود ادامه دهند و از طریق هوشنگ با ما هماهنگ شوند. ما از این طرح استقبال کردیم. آمدن هوشنگ و رفقایش با تشکیلات اتحاد مبارزان در ذوب آهن ما را بر تمام بخش های ذوب آهن (که بسیار وسیع بود) مسلط میکرد. اما این درست در مقطع تابستان 61 و تشکیل کنگره اتحاد مبارزان کمونیست بود. از اصفهان دو نماینده به کنگره میرفت که یکی از آنها من بودم. وقتی به هوشنگ گفتم که برای مدت یک یا دوماه نخواهم بود او فورا گفت خوب وقتی برگشتی ادامه میدهیم. من مخالفت کردم و گفتم ممکن است برای من مشکلی پیش بیاید و به این زودی برنگردم. تلویحا متوجه شد که به کردستان میروم. ولی او باز اصرار داشت که ایراد ندارد اگر هم به این زودی برنگردی ما دوباره همدیگر را پیدا خواهیم کرد. قویا اصرار داشت که با فرد دیگری در تشکیلات اتحاد مبارزان مرتبط نشود و من بالاخره او را قانع کردم که در غیاب من با تشکیلات مرتبط شود.

احساس گناه پنجاه هفتی!
هوشنگ راست میگفت. احتیاط او کاملا بجا بود. او مجموعا اوضاع را صحیح تر تشخیص داده بود. چون به مجرد حرکت ما به سمت کردستان پلیس که تشکیلات اتحاد مبارزان را زیر نطر داشت حمله را شروع کرد. عزیزان بسیاری و از جمله هوشنگ دستگیر شدند. این آن تکه ای از ماجرای هوشنگ است که من هیچ وقت نمی توانم خودم را ببخشم. هرکاری هم بکنم و هر توجیه و توضیحی که برای خودم بیاورم باز احساس بسیار تلخ و سنگینی است. اگر حرف هوشنگ را پذیرفته بودم، اگر او در غیبت من با تشکیلات مرتبط نمی شد، شاید هرگز گیر نمی افتاد، شاید اکنون زنده بود. شاید تعداد زیادی گیر نمی افتادند شاید تعداد زیادی زنده می ماندند! این از آن احساس های تلخ است که فکر کنم اغلب نسل پنجاه و هفتی ها که جان بدر بردند تجربه کرده اند. اینکه چطور در دستگیری و مرگ یک عزیز خود را مقصر میدانی گرچه میدانی مقصر نبودی! حتی اینرا هم میدانی که اگر تو کشته میشدی و عزیزی که اکنون نیست باقی می ماند، او هم چه بسی با این احساس تلخ زنده می ماند! اما اینها مانع از این نمی شود که هنوز بعد از اینهمه سال هر وقت یاد کسانی مثل هوشنگ می افتی فکر کنی: اگر تحلیل دقیقتری از اوضاع و احوال سیاسی داشتیم، اگر تجربه سیاسی غنی تری داشتیم، اگر میدانستیم به شیوه موثرتری کار کنیم، این به معنی نجات جان آدمیزاد بود!
و این تلخ تر میشود وقتی به این فکر کنی که اگر هوشنگ و هوشنگ ها، یعنی آدم های مشخصی که از نزدیک میشناختی و میدیدی چه ظرفیت و توانایی هایی دارند، زنده می ماندند. اگر هوشنگ زنده می ماند بدون تردید یکی از برجسته ترین رهبران کمونیست زمان ما میشد. طبعا هیچ آدمی قابل پیش بینی نیست. شاید من دارم به دلیل تعلق عاطفی موضوع را بزرگ تر از آنچه هست میکنم. ولی هوشنگ بسیار برجسته بود. فکر کنم هرکسی که هوشنگ را میشناخت، آنها که در بین کارگران بیکار اصفهان فعال بودند، یا بروبچه های سابق فدایی اقلیت اصفهان که از نزدیک با هوشنگ کار کردند (و بعضی هایشان هم همراه او در آبان 62 اعدام شدند)، و چه کسانی که در زندان با او بودند و استواری قهرمانانه و در عین حال هشیاری و سریع الانتقالی و پارو زمین بودن او را مشاهده کردند با من هم عقیده باشند.
حالا باید کمی روشن شده باشد که چرا برای نوشتن این سطور آنقدر با خودم کلنجار میرفتم...
مارس 2008

No comments: