Monday, August 11, 2008

انقلاب داروینی!

انقلاب داروینی! (بخش اول)
سیاوش شهابی

وقتی به دیگر موجودات زنده روی زمین نگاه می کنیم، از خود می پرسیم واقعا تفاوت ما با آنها در چیست؟ چه چیزی عامل تفاوت ما با آنهاست؟ و این پرسش همیشگی که انسان بودن یعنی چه؟ پرسشی که بدون شک پیدایش و شکل گیری افکار فلسفی بشر را هم به دنبال داشته. اشتیاق انسان به آگاهی از خود آن قدر قوی هست که شاید خود بخشی از تکامل فکری و فرهنگی او و انگیزه ای مقاومت ناپذیری برای دانستن دیگر نادانسته ها باشد. بر مبنای اسناد و یافته های مکتوب و غیر مکتوب تاریخ و باستان شناسی، مذهب و باورهای ماورایی برای دستیابی به همین آگاهی به وجود آمده اند. هر قوم و ملتی، موافق با ساختار فرهنگی – اجتماعی و موقعیت سیاسی – اقتصادی خود، پیدایش انسان را از دید قضاوت خود به نوعی بازگو کرده است. این واقعیت که در تمامی فرهنگهای جهان خدا یا خدایانی به کار آفرینش پرداخته اند، نشانی بارز از یک نیاز همه گیر بشری برای پی بردن به اصل خویش است.

حقیقت این است که انگیزه پرسش "من کیستم؟" از دورانی بسیار دورتر آغاز شده است. هر چند انسان، افسانه های گوناگون آفرینش را در پاسخ به یافتن پرسش و جستجوی "اصل خویش" به وجود آوده است، ولی در عمل و به خصوص پس از پیدایش شهرنشینی و تشکیل قدرت متمرکز (دولت)، از این تصورات و برداشتهای دینی مبتنی بر آنها به عنوان بهترین دستاویز در جهت پیشبرد مقاصد توسعه طلبانه و منافع اقتصادی بهره برداری شده است. حاکمان و صاحبان قدرت در زیر پوشش نمایندگی و یا حمایت خاصه از سوی نیروهایی که در باور مردم خالقین جهان بودند، در هیاتهای مختلف ( شاه، کاهن، کشیش، خلیفه، پاپ و غیره ) بر جهان و انسانها فرمان رانده اند.

بنیان فرمانروایی این حاکمان بر جان و رهبران روان، هر از چند گاهی از سوی انسان حقیقت طلب و جستجوگر به لرزش در می آمد و در پی آن تحول عظیمی در نحوه دید بشر به جهان و اعتلا و انکشاف او رخ داده است. در حدود چهار قرن پیش، که اروپا با شدت و خشونت تحت سیطره قدرت کلیسا و پاپ اداره می شد، یک روحانی ستاره شناس به نام کوپرنیک اعلام کرد که زمین مرکز کائنات نیست بلکه یکی از چند سیاره ای است که در مداری منظم به دور ستاره کوچکی که خورشید می نامیم در گردش هستند. در آغاز سه دهه اول قرن هفدهم ابتدا کپلر و سپس گالیله نظریه کوپرنیک را تایید کردند. گالیله با اختراع تلسکوپ نظریه را تبدیل به مشاهده عملی نمود و سیارات بیشتری را کشف کرد. او نظریه پوسیده مرکزیت زمین را به یکباره در هم فروریخت. طوفان برخاست...

آباء کلیسا و حکومتهای مورد حمایت کلیسا سخت به وحشت و تکاپو افتادند. گالیله به دلیل نفی آیات کتاب مقدس و ایجاد شک در مورد مرکزیت کلیسای مادر به دادگاه مخوف تفتیش عقاید فراخوانده شد. در دادگاههای نخستین گالیله فریاد برآورد:" نگاه کنید، از درون تلسکوپ نگاه کنید و قمرهای بیشتری را به وضوح ببینید" اما مجمع مرتجعین قضات اعلام کرد که تلسکوپ خود شیئی شیطانی است!... هر چند گالیله زیر فشار مجبور به انکار گفته های خود شد اما به رغم انکار، این جرقه ای بود که در ذهن کنجکاو بشر شعله کشید و سوال جاودانی "من کیستم؟" را با شدت بیشتری مطرح ساخت. حاکمان و قدرتمداران کلیسا و ارتجاع، به سختی و بیرحمانه از مواضع و منافع خویش به دفاع برخاستند.

در اواخر صده 18 طبیعیدان فرانسوی به نام بوفون، کوشید تا سن زمین را با آزمایش تعیین کند. او معتقد بود که زمین از حالت داغ آغازین بتدریج سرد شده است. بوفون با ساختن ماکت زمین از گوی کوچکی و اندازه گیری میزان سرد شدن آن تخمین زد که زمین بیش از 3 میلیون سال قدمت دارد اما در اسنادش خلاف این را اعلام کرد، 75000 سال! بوفون و دیگر دانشمندانی که در این عرصه سرسختانه تلاش می کردند واقعا دست تنها بودند. انها با قدرت کلیسا و طرفداران افراطیش مواجه بودند و از گفتن حقایق بیم داشتند. آنها نمی توانستند رقمی بسیار فراتر از ارقام مورد قبول کتب مقدس ارائه دهند. ولی ماهیت و تصویر راستین فیزیک کیهانی و زمین شناسی همراه با گسترش دامنه علوم آشکار گردید. نظریات کهنه به زباله دان تاریخ سپرده شد. علم، تدریجا زمینه فرسایش نظریات خرافی، عقب مانده و کپک زده دینی در مورد پیدایش جهان را فراهم کرده بود...

ضربه عظیم دیگر در اواسط قرن نوزدهم و هنگامی که چارلز داروین کتاب منشاء انواع را به چاپ رسانید، بر پیکر منحوس خرافات مذهب فرود آمد. داروین در این کتاب نظریه فرایند تکامل موجودات زنده را ارایه داد و در مورد موقعیت انسان در این مبحث تنها به ذکر جمله ای قناعت کرده بود:" بزودی روشنایی بر منشاء انسان و تاریخ او فرا خواهید تابید." و در چاپ بعدی عبارت "مقدار زیادی" را به ابتدای جمله خود اضافه کرد. هر چند داروین تحت فشارهای کلیسا و حکومتهای حامیش به صراحت نظریه خود را در مورد منشاء انسان بیان نکرد، اما اشاره روشن او در مورد تکامل موجودات زنده این بود که :" انسان نیز گونه ای تکامل یافته از انسان ریخت ها است و مخلوق خاص و برگزیده ای نیست." جامعه قرن نوزدهم به شدت متشنج شد. داروین از هر سو مورد حمله کلیسا و حتی گروهی از دانشمندان قرار گرفت.

حقیقت، آنگونه که کلیسا و یا دیگر هواداران متون عتیق را نگران کرده بود، نمی گفت که انسان از نسل شمپانزه و گوریل است! بلکه بیان نظریه در مورد تکامل انسان به زبان ساده چنین بود :" بنابر شواهد یافت شده فسیلی از یک تنه اصلی، دو شاخه مجزا تکامل یافتند که از یک شاخه میمونهای امروزی و از شاخه دیگر انسان ریختها به وجود آمدند. انسان امروزی یکی از شاخه های فرعی بسیار تکامل یافته این شاخه دوم است."

برای کلیسا تحمل ناپذیر بود که تصور شود انسان مستقیما با دیگر موجودات جهان در ارتباط و خویشاوندی است. پاسخ مذهب درباره انسان و جهان پیرامونش در خطر بود و کسانی که تکیه گاه قدرتشان بر این پاسخ استوار بود، آماده شدند که با خشونت هر چه تمامتر به دفاع بپردازند. کشیشان کانتر بوری و روم متفقا به تقبیح و تکفیر داروین پرداختند و تبلیغ و تکثیر این گونه افکار "کفرآمیز" را میان مردم معمولی یک مصیبت خواندند و علاوه بر درخواست مجازاتهای سنگین برای داروین، اعلام کردند که جهان بزودی زیر و رو خواهد شد...

دنیا اما زیر و رو نشد. دیگر دوران دادگاههای تفتیش عقاید و حکومت مرتجعین دینی به سر آمده، کمون پاریس نیز چهره اجتماعی اروپا را تغییر داده بود. اروپا می رفت که مردم سالاری را تجربه کند. عصر شکوفایی تکنولوژی در آستانه آغاز بود. علوم جدید به کمک اثبات نظریه آمدند. شواهد آنچنان گویا و تردید ناپذیر بودند که انکار آن غیر ممکن می نمود. علاوه بر این، ارتباط بیولوژیکی بیش از حد میان انسان و پستانداران عالی چون شمپانزه و گوریل قبلا از سوی زیست شناسان ثابت شده بود. این شباهت بازگو کننده ارتباط تکاملی بسیار نزدیک میان این دو موجود بود. شواهد فسیلی و یافته های با ارزش نیمه دوم قرن نوزدهم و اعلام نظریه های مشابه دانشمندان دیگر در سراسر اروپای آن روز، دهان مخالفین را بست. انقلاب واقعی در زمینه زیست شناسی، انسان شناسی، جامعه شناسی و تاریخ آغاز شد.

No comments: